آقا رضای گلآقا رضای گل، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره
علی آقای عزیزمعلی آقای عزیزم، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره

ستاره امید علی

بافتنی مامان جون

سلام آقا رضای گلم  مامان جون چند روزه که اومده خونمون  از تولد داداش علی اینجا نگهش داشتیم  و داره مدام براتون بافتنی می کنه برات یه دست لباس خوشکل بافته ایشالا تو پست های بعدی عکسشو برات میذارم همگی دوست داریم ومنتظر اومدنتیم  ...
1 آبان 1392

ورجه وورجه کردن گلم

پسر گلم سلام   این روزا خیلی داری شیطون میشی تا نصفه شب بیداری وهی به من ضربه میزنی   عزیزم خیلی دلم میخواد زودتر به دنیا بیایی تا سفت بگیرمت توبغلم  همین الانم یه ضربه زدی  داداش علی هم بی صبرانه منتظرته وخیلی دوست داره   ...
1 آبان 1392

یه دسته گل برای پسر گلم

  الان داشتم برای داداشی در مورد تولدش می نوشتم(آخه 4روز پیش تولدش بود) که تو از توی دلم هی لگد می زدی فهمیدم که تو هم می خوای که به سراغ وبلاگت بیام برای همین اومدم واین دسته گلو برات فرستادم عزیز دلم دوست دارم ...
29 مهر 1392

برای گلم

چقدر زیباست که تو هستی و من حس میکنم دستهای کوچکت را عمری در سرزمین هیاهو، دنبال یک قرار بودم اما اینجا در درون خود آن را یافته ام دیگر مهم نیست اگر دنیا دریغ کند تمام دنیا را، که من تو را دارم. پائیز و برگهایش را به مسلخ می برم  قصه تو را در گوش بهار خواهم خواند با صدای بلند برای همه ی آیندگان ...
29 مهر 1392

اولین مطلب

پسر گلم سلام  امشب که برای تو اقدام به ساختن وبلاگ کردم در هفته 19 بارداری قرار دارم .علی وبابا هم خوابیدن  داداش علی از اول مهر امسال میره مهد کودک راستی بت بگم که خیلی دوست داره و از وقتی که نی نی دار شده خیلی اخلاقش بهتر شده وبا من مهربون تره به خاطر همین هم من اسم وبلاگ تو رو گذاشتم "ستاره امید علی" اولش علی خیلی دلش نی نی دختر می خواست ولی الان خیلی دلش می خواد که زودتر به دنیا بیای  من تصمیم دارم هر شب به سراغ وبلاگت بیام واز خاطراتت برات بنویسم  تو دوران بارداری علی نتونستم براش اینکارو بکنم چون سر کار می رفتم و توی یک سالگی براش وبلاگ ساختم ولی الان آدرسش یادم رفته امیدوارم که این توفیق رو داشته با...
18 مهر 1392

شمال رفتن مامانی!!!!!

سلام عزیز کوچولوی نازم  خیلی خوشحالم که حالم بهتر شده از اینکه می تونم کارهامو خودم انجام بدم خیلی خوشحالم  آخه تقریبا دو ماه پیش استراحت مطلق شدم  اولش که ویار داشتم و بی حوصله بودم البته می دونم که ویارام بخاطر تنهایی بود وتلقینی که خودم به خودم می کردم تا اینکه توی ماه رمضان بابا برای اینکه حال من بهتر بشه مارو فرستاد پیش بابابزرگ وحال من خیلی خوب شد       باباهم دو روز قبل از عید فطر اومد دنبالمون البته 3روزی شمال موند وتوی همین روزها کلی جاها رفتیم گشتیم اونم از اینکه می دید حال من بهتره خوشحال بود با هم رفتیم دریا و با اینکه هوا هم یه کم سرد بود رفتیم شنا  فرداش هم رفتیم شیطان کوه...
18 مهر 1392